دوستان ! من در این پست یک داستان کوتاه که زاییده ی تخیل خودم هست رو براتون نوشتم اما این داستان تخیلی من آینه حیقیتی است که اصلش در جامعه وجود داره .
نمونه هایی تلخ تر وغم انگیز تر از این نمونه ای که من در قالب داستان نوشتمش .
بیست و شش ساله شده بود ، می خواست ازدواج کنه ، فوق لیسانسش رو گرفته بود و با کار و تلاش تونسته بود کمی پول پس انداز کنه و یه خونه اجاره کرده بود ، حاج محسن پدر دوستش یه دختر مناسب براش پیدا کرده بود ، قرار بود شب جمعه برن خواستگاری ، جوان هم خوشحال بود و هم مضطرب ، نگران آیندش بود ، حاج محسن پدر دوستش که تو این چند سال اخیر جوان رو از هر لحاظ به خصوص از لحاظ کاری خیلی حمایت کرده بود با پسرش اومد دنبالش ،
با هم رفتند خواستگاری دختر مورد نظر ، مجلس خواستگاری ،
ـــ حاج محسن : من این جوان رو از هر لحاظ تایید می کنم ، این جوان یکی از مومن ترین و پاکترین و خوش اخلاق ترین و متعهد ترین جوانهای این مملکته ، الحمدالله با کار و تلاش هم تونسته یه مقداری پول پس انداز کنه و مقدمات یه ازدواج ساده رو فراهم
کنه .
ـــپدر دختر : حاج آقا ! پس پدر و مادر این جوان کجا هستند ؟ شهرستانند ؟ حتما بعداً میان ، فکر می کردم برای خواستگاری
پسرشون تشریف میارن.
ـ حاج محسن: نه خیر ،این جوان گل ما ،از نعمت داشتن پدر و مادر محرومه ،تو پرورشگاه بزرگ شده .
پدر دختر که بهت زده شده بود ، بعد از چند لحظه سکوت گفت : چی ، تو پرورشگاه بزرگ شده ، دست شما درد نکنه حاجی ، عجب لقمه ای واسه ما گرفتی ، می خواهی بردارم دخترم رو بدم به کسی که بی کس و کاره و تو پرورشگاه بزرگ شده .
جوان که با شنیدن این زخم زبونها داشت قلبش آتیش می گرفت ، با صدای بلند گفت : چرا ؟ چون من یتیمم ، لیاقت دختر شما رو ندارم ، آیا شما مسلمونی ؟ آیا شما پیرو همون پیامبری هستید که من هستم ؟ تودین ماتوصیه به یتیم نوازی شده ، اما شما که هر چی زخم زبون بلد بودی به ما زدی ، آیا این انصافه که من هم از نعمت داشتن پدر و مادر محروم باشم هم تاوان
محرومیتم رو پس بدم ، من چه گناهی کردم که باید از ازدواج با دختر مورد علاقم محروم بشم .
ـــ پدر دختر : بله ، فرمایشات شما درسته ، ولی من دلم نمی خواد پشت سر دخترم حرف و حدیث باشه ، دلم می خواد دخترم
یه ازدواج بی دغدغه داشته باشه.
جوان در حالی که بغض کرده بود گفت : حاجی من اصلا زن نمی خوام ، غلط کردم ، ترجیح می دم با همین درد تنهایی و غربت خودم بمیرم که مرگ برام ممکن تر و شیرین تره .
جوان این حرفها رو که گفت و دل شکستش رو برداشت و رفت .
ـــ حاج محسن خطاب به پدر دختر گفت : امیدوارم یه دامادی گیرت بیاد که هیچ مشکل ظاهری نداشته باشه ، پدر مادر دار و پولدار و باسواد باشه اما روزی صد بار آروز کنی که ای کاش اون جوان رو رد نکرده بودی ، این بهترین آرزویی که می تونم برات بکنم .
در این دنیا هیچ چیز سر جای خود نیست ، حق در نزد حقدار نیست .